کلبه ی شطرنجی



3 لقمه ی آماده برای قهرمانان مصاحبه دکتری

 

 

 

هدف ما آگاهی شما از روز مصاحبه دکتری ، نکات دقیق رزومه نویسی و تسلط شما به زبان انگلیسی است .

فرآیند رزومه نویسی که می تواند در معرفی و پذیرش شما نقش کلیدی داشته باشد به انضمام سوالاتی که در روز مصاحبه ی علمی از شما پرسیده می شود همگی یکجا در این بسته آموزشی برای اولین بار به صورت کتاب صوتی ، تصویری و آموزش ویدیویی و پشتیبانی اختصاصی به شما عرضه می شود.

نکات ریزی که از دیدگاه روانشناسان جالب توجه است و می تواند باعث پذیرش شما در دانشگاه مورد علاقه تان شود .

ما بزرگترین مرجع آموزشی روانشناسی کارشناسی ، ارشد و دکتری هستیم که تصمیم داریم در راستای عدالت آموزشی ، تدریس های به روز اساتید نمونه ی کشور را که بیش از 80 درصد از دانش پذیران و دانشجویانشان موفق به موفقیت و قبولی شده اند را ، در اختیار شما بگذاریم .

 برای دانلود رایگان کتاب اینجا را کلیک کنید

در نهایت امیدواریم پس از خواندن کتاب تجربیات و راهنمایی های استاد شریف نسب ، مدرس باشگاه روانشناسی نهایت استفاده را ببرید و پکیج مصاحبه ی دکتری را دریافت نمایید برای دریافت آموزش های رایگان مصاحبه دکتری وارد پیج اینستاگرام باشگاه روانشناسی شوید . پکیجی که دریافت می کنید شامل 3 آیتم

آمادگی مصاحبه ی دکتری

رزومه نویسی

زبان تخصصی

می باشد که به صورت تخصصی و کامل تمامی ابعاد مصاحبه را شامل می شود و حاصل تجربیات چندین سال تحقیق و بررسی از نظر روانشناسی می باشد . لطفا بعد از سفارش به آی دی تلگرامی باشگاه روانشناسی پیام دهید تا به صورت اختصاصی و مستقیم پشتیبانی شوید .

 

برو به صفحه ی خرید


با تشکر از دکتر شریف نسب



دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 44 ثانیه 


با تشکر از دکتر شریف نسب



دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 4 ثانیه 


ای کاش کمی برف ببارد آدم بسازیم



توی اتوبوس تشسته بودم . صدای بلند رادیو مانع از شنیده شدن صبحت های افراد پیر و جوان دورم می شد . دست خودم نبود ! نمیدونم چرا یهو استرس گرفتم ، ولی انگار بغل دستی ام با لرزش پاهایش این حسو به من الغا کرد . شاید اون داشت صحبت های بقیه رو می شنید یا شاید من گوشام اول صبح به خاطر 3 ساعت خواب دیشب سنگین بوده و هنوز خواب بودم . بالاخره راننده صدای رادیو رو کم کرد . من تازه فهمیدم که ردیف پشتیم دارن در مورد ت حرف می زنند . دو پیرمردی که پیش هم نشسته بودند از گرونی گوشت تا استیضاح وزرای جدید دولت و صلاح جامعه حرف می زدند ؛ گویا گذشته ی خود را صرف مطالعه در این حوزه کرده بودند یا تمداری بودند که بازنشسته شده اند ! دیگه خبری از استرس نبود بغل دستی ام خوابش برده بود و سرشو روی شونه های من گذاشته بود . تازه بین خودم و بغل دستی ام یه شباهت پیدا کرده بودم : اونم دیشب نخوابیده ، حداقل خیلی بیشتر از من بی خوابی کشیده بود که مجبور شده بود توی اون وضعیت مهم ی بخوابه ! ذهنم به این سوال مشغول شد که چرا بغل دستی ام استرس داشته ولی الان خوابه ؟ و در ضمن چرا من هم مثل اون استرس ام رفع شد ؟ جوابای زیادی براش پیدا کردم . همینطور که داشتم به این موضوع فکر می کردم و به حرف های تمداران پشت سرم گوش می دادم ، ناگهان یه نفرشون خداحافظی کرد و رفت . حس سکوت زیبایی اون لحظه به وجود اومده بود تا اینکه راننده بازهم صدای رادیو را زیاد کرد و این بار حتی بلندتر از قبل . بغل دستی ام از خواب بیدار شد و بدون مقدمه از من پرسید کجاییم ؟ وقتی جواب سوالشو دادم ، استرس تو چشم هایش موج می زد . باز هم لرزش پایش شروع شد ولی این بار بیشتر از قبل . تمدار پشت سرم هم که تنها مانده بود داشت بلند بلند غر می زد و به عالمو آدم فحش می داد ! دیگه از این وضعیت خسته شده بودم . می خواستم از پاشم برم به راننده بگم که رادیو رو خاموش کنه ولی یه حسی اجازه نمی داد از جام بلند شم . فهمیده بودم که استرس بغل دستی ام و فحش های تمدار پشت سرم همه اش به خاطر رادیویی بود که داشت اخبار می گفت ! حالا بود که متوجه شدم که چرا کمی از موهای بغل دستی ام سفید شده بودند با اینکه جوان بود . ( عدم بروز مشکلات ) . سرانجام به مقصدم که ایستگاه پایانی بود رسیدم . وقتی می خواستم اتوبوس رو ترک کنم باز هم همون هس یه مقاومت توی من به وجود آورد ولی باید به کلاسم می رسیدم دیر می شد . هر جور شده بود از جام بلند شدم و وقتی که راننده ایستاد یه نگاه به رادیو اش و خودش کردم و خوشبختانه فهمید و کانال رو عوض کرد . از اتوبوس پیاده شدم و تازه فهمیدم که اون حسی که نمی گذاشت از جام بلند شم چی بوده ( وابستگی من به بغل دستی ام و یه جورایی نگرانی برای اون باعث مقاومتم می شد ) . در همین لحظه یکی صدام کرد

-          آقا ببخشید

برگشتم ؛ همون بغل دستی ام بود ، جانم

-          ببخشید نشناختمتون من و شما همکلاس هستیم

طبیعی هم بود چون یک جلسه از شروع کلاس گذشته بود

توی راه کلاس با هم صحبت کردیم و فهمیدم استرس اش ، استرس نبوده بلکه یک نگرانی همراه با غم و اندوه بوده که هر چیزی رو که می شنید باعث ایجاد تنش می شد و این غم او از دستِ کسی بوده که توی گذشته اش مثل یک مسافر اومد و رفت ؛ ولی این مسافر فقط یک مسافر نبود بلکه عشق زندگی اش بود که به بغل دستی ام خیانت کرده بود و او را در این سفر دراز تنها گذاشته بود . به قول دوستم " یک آدمی بود که درونش هم مثل بیرونش سفید و سرد و یک رنگ بود " اما چیزی که مهمه اینه که من و بغل دستی ام توی کلاس هم از این به بعد بغل دستی هم هستیم و تا آخر این سفر برای هم بغل دستی هستیم .  

 


هنوز مدرسه نمی رفتم.
فقط یک ساعت در خانه تنها بودم.
شروع کردم تمام کشو و کمد ها را گشتن برای یک عینک آفتابی که برادر بزرگترم تمام تابستان را برای خریدنش کار کرده بود. آن هم چه عینکی. 
تمام خانه را بهم ریختم و انتهای کشو پیدایش کردم .
اصلا بر روی صورتم نمی نشست.  خیلی بزرگ بود.  ولی عینک را روی صورتم گذاشتم و با یک دست نگه داشتم تا نیافتد.
رفتم رو به روی آینه ایستادم و شروع کردم به ژست گرفتن و خندیدن.
یک لحظه حواسم پرت شد و دستم را از روی عینک آفتابی برداشتم.  یک اشتباه کوچک.  به زمین افتاد.
دستپاچه شده بودم نمی دانستم جواب برادر بزرگترم را چه بدهم.  عینک را از روی زمین برداشتم.  خوب که نگاه کردم دیدم شیشه اش نشکسته فقط از قاب عینک خارج شده.
به خودم گفتم شانس آوردی.  حالا می توانی درستش کنی و سر جایش بگذاری.  نشستم یک گوشه و شروع کردم شیشه را در قاب عینک انداختن.  جا نمی افتاد. داشت دیر می شد. محکم فشار دادم.شکست. دست هایم پر از خون شد. خواستم عینک آفتابی را درست کنم بدتر خرابترش کردم.  من ماندم و اشتباه پشت اشتباه. 
زندگی هم همین است گاهی اشتباه کوچکی را انجام می دهیم.  وقتی پشیمان شدیم می خواهیم درستش کنیم ولی بلد نیستیم. اشتباه بزرگتری مرتکب می شویم. یک اشتباه کوچک آنقدر بزرگ می شود که دیگر هیچ راهی برای جبران باقی نمی گذارد



حوالی سی تا چهل سالگی ؛ فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود!
حالا میفهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظهء حال، بااهمیت تر از شادی، باارزش تر از تخیل و در صدر ِ همه، نفس هایی که نفهمیده دَم و بازدَم می شدند !

حالا میفهمم: استرس، تشویش، دلهره، ترس ِ آزمون، ترس ِ نتیجه، ترس ِ کنکور، اضطراب ِ سربازی، ترس از آینده، وحشت از عقب ماندن، دلهرهء تنهایی، تردیدهای ِ مستاصل کننده، نگرانی از غربت، وحشت از غریبی، غصه های ِ عصر ِ جمعه، اول ِ مهر، ۱۴ فروردین، بیکاری هرگز نه ماندگار بودند نه ارزش ِ لحظه های ِ هَدَررفته اَم را داشتند.

حالا میفهمم یک کبد ِ سالم چندبرابر ِ لیسانسم ارزشمند است. کلیه هایم از تمامی ِ کارهایم، دیسک کمرم از متراژ ِ خانه، تراکم ِ استخوانم از غروب های ِ جمعه،روحم از تمام ِ نگرانیهایم، زمانم از همهء ناشناخته‌های ِ آینده های ِ نیامده اَم، شادیم از تمام ِ لحظه های ِ عبوسم، امیدم از همهء یاس هایم باارزش تر بودند.

حالا میفهمم چقدر موهایم قیمتی بودند و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار ِ فرزندم زنده بمانم ارزش ِ تمام ِ شغل های ِ دنیا را دارد.
یقین دارم آدم هایی که به معنی ِ تمام ِ کلمه، لحظهء بودنشان را میفهمند با غبار ِ غم و تردید و غصه و ترس و اضطراب و چه شَوَدها نیالودند.

در حال، ماندند و ذهن ِ شان را خالی، حِسِّ شان را چون ابر در حرکت، روحشان را با آموزه های ِ درست و حقیقی تزیین و اندیشه هایشان را آزاد و تخیل شان را سرشار می کنند به معنی ِ حقیقی ِ کلمه زنده اند و زندگی می کنند و به معنی ِ واقعی ِ کلمه در آرامش میمیرند: 
سرخوش، همچون فصلی از زندگی،
جزیی از زندگی و در مسیر  زندگی.


کتاب نخوانید، هیچ چیز نمی شود!

سکانس اول
توی فرودگاه نشسته ام. یک ایرانی آن ور چیپس می خورد، ایرانی دیگر انگشت دستش را تا میانه در گوش خود فرو کرده و با تکانه ی زیاد در حال تکان دادن است
ایرانی دیگر که خودم باشم، آهنگ گوش میکنم
و.
آن ور سالن اما یک توریست خارجی که کمه کم 85 سال سن دارد، پاهایش را - بدون اینکه کفش هایش را در آورده باشد- روی چمدانش گذاشته و سخت مشغول مطالعه است چنان که هیچ چیز جلب توجه کنی، توجه او را جلب نمی کند.
خب با این سن کتاب بخواند که چه شود؟
این اولین سوال یک ایرانی که خودم باشم

خب مگر کتاب بخوانی منفعت و مالی می بری؟
اینم دومین سوال یک ایرانی که خودم باشم

سکانس دوم
توی رستورانی نشسته ام در همان شهر
یک گروه توریستی فرانسوی وارد می شوند، همه سالمند
با بگو و بخند شام میل می کنند و بعد سرحال تر از من به هتلشان برمی گردند

اما پیرمرد و پیرزن ایرانی که پدر و مادر خودم باشند، اولا از بس خودشان را صرف فرزندانی چون من کرده اند، هزار جور درد و بیماری گرفته اند و ثانیا وقتی می گویی مادر جان فلان کار را یاد بگیر، رانندگی یاد بگیر، می گویند از ما گذشته
پیر شدیم
در حالی که تازه در آستانه پختگی و بلوغ کامل فکری هستند

ارتباط این دو سکانس چیزی جز همان کتاب هایی که آنها می خوانند و ما نمی خوانیم نیست

طیاره ای که آنها می سازند و ما نمی توانیم فرقش در همین کتاب خواندن ها و دانستن ها و میل به شکوفا شدن ها و شکوفا کردن هاست

پیشرفتی که آب در دهان امثال من و هم سن و سالانم می اندازد که برویم آنجا زندگی کنیم و همین دانش اندکی را هم که داریم در خدمت آنها بگذاریم مگر اینکه گوشه چشمی به ما داشته باشند و چشم انعام ز انعامی چند داشته باشیم هم حاصل همین کتاب خواندن های آنها و نخواندن های ماست ولو با تاثیر غیر مستقیم

کتاب نخوانیم
کارهای مهمتری داریم
سرک کشیدن به کار این و آن و مسخره کردن آنها
چک کردن مداوم اینستاگرام و لایک کردن چرند و پرندیات
حرف های بی سر و ته
و .
خیلی کارهای دیگر
جالب این است که توجیه مان هم این است که وقت نداریم اما گیم آو ترونز را در سه روز می بینیم!

چه کاری است آخر؟کتاب نخوانیم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کاشت مو موزیک بیست بیگروید | دانلود بازی و نرم افزار اندروید رزرو هتل بلیط هواپیما SGolshan ذهن زیبای من حفاظ ساختمون